شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۶:۵۹
۰ نفر

همشهری دو - انسیه مجاوری: قانون مهربانی را آموخته‌اند؛ قانونی که نخستین گام آن عاشق بودن است. از پدر آموخته‌اند مهربان باشند؛ پدری که ترکش‌ها و زخم‌های تنش، ترجمه سال‌ها ایثار و رشادت و صبوری است.

ایثار فقط برای جنگ نیست

 از مادر آموخته‌اند عاشق باشند؛ مادری که دلخوشی روزهای زندگی‌اش، نشاندن طرح لبخند بر چهره‌های غمگینی است که سفره‌هایشان خالی و چشم‌هایشان جاری است. «فاطمه» 22ساله و «محمدصالح» 13ساله قانون مهربانی را از پدر و مادر آموخته‌اند؛ پدری که در جبهه‌ها ایثار کرد و مادری که این روزها در موسسه خیریه ‌«ام‌البنین» دغدغه‌های نیازمندان را به دوش می‌کشد تا با هدیه‌دادن شادي به دیگران، خوشبختی را به خانواده‌اش هدیه دهد. وقتی چنین پدر و مادری الگوی فرزندان باشند، خانه بوی موفقیت و عشق می‌گیرد؛ موفقیتی که با گذشت زمان به تکلیف تبدیل می‌شود تا دخترشان فاطمه قلم به دست از روزهای تلخ جنگ، دغدغه‌های نیازمندان و مهربانی‌های کوچک کانون «نهال» بنویسد. در یکی از روزهای سرد زمستان مهمان خانواده «بهروز فخر» شدیم تا از رازهای موفقیت‌شان پرده برداریم؛ خانواده‌ای که با قلب‌هایشان کنار هم زندگی می‌کنند نه جسم‌هایشان؛ خانواده‌ای که صدای پای خوشبختی‌شان از پشت درهای بسته هم به گوش می‌رسد... .

  • جوان‌های نسل امروز با جوان‌های نسل شما تفاوت‌های بسیاری دارند. شما با بچه‌هاي اين نسل مشكلي نداريد؟

جواد بهروزفخر- پدر: 26 سال است که زندگی مشترک با همسرم را آغاز کرده‌ام. از همان آغاز اهل تجملات نبودیم و تلاش می‌کردیم زندگی سنتی نوگرایانه داشته باشیم. به‌روز بودیم و هستیم. سختگیری و اجبار در خانواده ما جایی نداشت، به همین دلیل فاطمه و محمدصالح برای گرفتن تصمیم‌های زندگی‌شان آزاد بودند. این آزادی به این معنا نبود که آنها را به حال خودشان رها کنیم. من و مادرشان، مسیر درست را به آنها نشان ‌دادیم و گاهی هم از سختی‌ها و اشتباهات راه برایشان تعریف ‌کردیم. گذشته از این موضوع، در تربیت فاطمه و محمدصالح از آموزه‌های دینی نیز غافل نشدیم؛ آموزه‌هایی که تاکید داشتند فرزندانتان را برای دورانی که در آن زندگی می‌کنند تربیت کنید نه دورانی که خودتان در آن زندگی کرده‌اید. استفاده از این آموزه‌ها سبب شد كه به فاطمه و محمدصالح افتخار کنیم زیرا آنها آموخته بودند ملاک و معیارشان در انجام هر کاری خدا باشد.

آرزو سلمانی- مادر: همیشه آرزو داشتم فرزندانم خصوصیات رفتاری پدرشان را داشته باشند؛ همان‌قدر دانا و با ایمان و صبور. همسرم دریایی از خوبی‌ها بود و فرزندانم از همان کودکی این موضوع را درک می‌کردند. 16سال بیشتر نداشتم که وارد دنیای زندگی مشترک شدم. ازدواج سبب شد درس خواندن را نیمه‌کاره رها کنم. جواد هم با آغاز جنگ، درس و مشق را کنار گذاشت و به خیل عظیم سربازان وطن پیوست، به همین دلیل پس از برگزاری جشن ازدواج، همراه با هم درس خواندن را شروع کردیم. تا قبل از به‌دنیا آمدن فاطمه همه چیز خوب پیش می‌رفت اما با تولد دخترم و پس از آن به‌دنیا آمدن محمدصالح شرایط درس خواندن سخت شد و تا جایي پیش رفت که مجبور به ترک‌تحصیل شدم. از این موضوع غمگین بودم اما چند سال بعد، وقتی در کار و زندگی غرق شدم، اهمیت درس خواندن برایم کمرنگ شد تا اینکه چند هفته پیش، به عادت همیشه پای درددل پسرم نشستم و او حرف‌های عجیبی زد. محمدصالح با جدیت گفت: «کاش درس خواندن را ادامه می‌دادی!» همان لحظه با خودم فکر کردم پسرم به بهترین شکل تربیت شده است.

محمدصالح- پسر خانواده: از اینکه مادرم با دنیا آمدن من مجبور به ترک تحصیل شده بود، ناراحت بودم. همیشه می‌خواستم از این موضوع با او صحبت کنم تا اینکه چندهفته پیش این فرصت برايم به‌وجود آمد. از مادر خواستم تحصیلاتش را ادامه دهد زیرا می‌دانستم عشق به درس خواندن هرگز در او خاموش نمی‌شود. وقتی چند روز پیش مادر از ثبت‌نام دوباره‌اش در مدرسه خبر داد آرامش گرفتم.

جواد بهروزفخر: در زندگی مدیون شهیدان و همسرم هستم. ایثار به جبهه‌ و جنگ محدود نمی‌شود. همسر من نیز ایثارگر است. او درس خواندن را برای بزرگ کردن فرزندانمان کنار گذاشت اما شرایط ادامه تحصیل من را مهیا کرد. همین حمایت‌ها سبب ادامه تحصیل من تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته تاریخ انقلاب شد. او دوجانبه ایثار کرد؛ هم در خانه و هم در موسسه خیریه‌ای که عشق به خدا در گوشه و کنار آن دیده می‌شود. همان‌گونه که ایثار او بر خانواده تأثیرگذار بود، جنگ هم با همه تلخی‌ها تأثیر مثبتی بر خانواده ما گذاشت.

  • خاطراتی که از روزهای تلخ و شیرین جنگ در ذهن و قلب پدر خانواده حک شد، چه تاثیری روی تربیت فرزندان و معنویات خانواده گذاشت؟ آیا روایت کردن از جنگ و جوان‌های نسل قدیم، میان پدر و فرزندان فاصله نینداخت؟

آرزو سلمانی: روایت همسرم از روزهای تلخ و شیرین جنگ، تأثیر مثبتی روی بچه‌ها می‌گذاشت. همسرم با عشق از شهیدان سخن می‌گفت، به همین دلیل شهیدان در خانواده ما جایگاهی ویژه داشتند. هرگز نامه‌ای که فاطمه، در کلاس اول دبستان نوشت را فراموش نمی‌کنم. دخترم تازه نوشتن الفبا را یاد گرفته بود و هنوز در نوشتن بعضی از حروف لنگ می‌زد اما قلم به دست گرفت و نامه‌ای نوشت که تا مدت‌ها اولیای مدرسه و حتی خود ما را انگشت به دهان کرده بود؛ نامه‌ای که عنوانش این بود: «چرا پدر من شهید نشد». آن روزها از اینکه فاطمه ارزش والای شهادت را شناخته بود، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. همسرم برای تشویق دخترمان کپی نامه را به تابلوي اعلانات ساختمان چسباند. همان تشویق سبب شد تا فاطمه بارها و بارها از شهیدان بنویسد. آنقدر دلنوشته‌هایش به زبان حال فرزندان شهیدان نزدیک بود که بعضی گمان می‌کردند فاطمه فرزند شهید است. از نحوه تربیت دختر و پسرم راضی‌ام چون همانی بار آمدند که پدرشان بود.

جواد بهروزفخر: جنگ خیلی چیزها از ما گرفت اما از آن درس‌های فراوانی گرفتم؛ درس اتحاد و همدلی. در تمام این سال‌ها سعی کردم هر چه از روزهای جنگ و سختی‌هاي زندگی آموخته‌ام، به فرزندانم هم بیاموزم ودر مقابل از فرزندانم خیلی چیزها یاد گرفته‌ام. مانند رابطه‌ای که میان دوستان حاکم است. همیشه میان دوستان رابطه متقابلی شکل می‌گیرد که گاهی می‌آموزند و گاه آموزش می‌دهند! من و همسرم سعی کردیم دوست فرزندانمان باشیم و این دوستی مستلزم شناخت علایق آنها بود. جوان‌های امروز به رایانه و اینترنت و فضای مجازی علاقه دارند، به همین دلیل در کنار تمام مشغله‌های پدر و مادر بودن، سراغ دوست داشتنی‌های فرزندانمان رفتیم تا ثابت کنیم آنها ارزشمندترین دارایی زندگی ما هستند.

فاطمه بهروزفخر: با اینکه پدر بارها از خاطرات روزهای جنگش برای ما تعریف کرده اما هنوز قلبم با شنیدن این خاطرات به تپش می‌افتد. خاطرات پدر از جنگ بوی معنویت و عشق به خدا می‌دهد. نه تنها خاطرات پدر بلکه فعالیت مادر هم معنویت را در خانه ما زنده می‌کند. مادر به دست‌آوردن دل‌ مظلوم را به من آموخت. نخست به ثوابش فکر می‌کردم اما حالا از ثواب کردن گذشته و نوعی تکلیف به حساب می‌آید. معنویت برای من در ایثار پدر و مادرم خلاصه می‌شود.

  • خاطرات پدر از جنگ و کمک کردن به نیازمندان در خیریه مادر درس‌های خوبی برای آموختن دارد، انگار براي آموختن هر چيزي، خودتان در عمل به آن پيشقدم بوده‌ايد.

جواد بهروزفخر: بله، همين‌طور است اما هميشه به‌همين سادگي نبود. گاهی در مسیر سرنوشت‌‌‌ساز تربیت فرزندانمان با مشکل روبه‌رو می‌شدیم. آن زمان بود که به سراغ کتاب می‌رفتیم تا مشکل را از میان برداریم. اما گاهی مشکلات نیاز به نفر سوم داشت و با کتاب خواندن حل نمی‌شد. به محض روبه رو شدن با این جنس مشکلات، سراغ مشاور می‌رفتیم و غیر ممکن بود دست خالی بازگردیم.

آرزو سلمانی: هنوز که هنوز است عادت مشورت کردن در خانواده ما ترک نشده است زیرا اعتقاد داریم حل کردن بعضی مشکلات نیاز به همفکری با افراد دانا دارد. از سوی دیگر با بزرگ شدن فرزندانمان، به این نتیجه رسیده‌ایم که مشکلات همراه با بچه‌ها قد می‌کشند! تا زمانی که کم سن و سال هستند، مشکلاتشان نوپاست اما زمانی که قدم به دنیای نوجوانی و جوانی می‌گذارند، دغدغه‌ها وسعت می‌گیرند و دنیایشان تغییر می‌کند، به همین دلیل باید دغدغه جوانان را جدی گرفت و برای خارج شدن از بحران به آنها کمک کرد. یکی دیگر از عواملی که موفقیت را در خانه و خانواده ما ماندگار کرد کتاب خواندن است. همسرم کتاب می‌خواند و فرزندانم یاد می‌گرفتند. آنقدر این رفتار ادامه پیدا کرد که این روزها کتاب خواندن بخش اصلی لذت زندگی ماست. هر شب پس از اخبار، خانه در سکوتی عجیب فرو می‌رود و این عادی است زیرا هر کدام از اعضای خانواده ما در گوشه‌ای از خانه مشغول کتاب خواندن است.

فاطمه بهروزفخر: در خانه ما هدیه‌دادن گل نشانه عشق نیست. در خانه ما عشق را می‌توان از عاشقانه‌هایی که پدر و مادر به هم می‌گویند لمس کرد. نه تنها به هم احترام می‌گذارند بلکه احترام من و برادرم را نیز نگه می‌دارند و این رفتارهاست که شخصیت ما را شکل می‌دهد.

  • روی صحبتم با فاطمه و محمدصالح است؛ خانواده برای شما چه معنایی دارد؟

فاطمه بهروزفخر: هرگز فراموش نمی‌کنم شب‌هایی را که مادر مجبور می‌شد تا دیر وقت در موسسه خیریه بماند تا کارها را سامان دهد. ما کم‌ سن و سال بودیم. پدر غذایمان را می‌داد و در انتظار می‌نشست. او هرگز بدون مادر غذا نمی‌خورد، مگر اینکه مادر تماس می‌گرفت و می‌گفت: «شامت را بخور. من خیلی دیر برمی‌گردم». هنوز که هنوز است غذا را دور هم می‌خوریم اما پیش از خوردن غذا، با دنیایی از حرف‌ها به خانه بازمی‌گردیم. من از دانشگاه و رویدادهای روزمره می‌گویم، محمدصالح از مدرسه و مادر از خیریه و پدر باز هم دنیایی از خاطرات جبهه و جنگ دارد زیرا پس از بازنشستگی با خانواده به گفت‌وگو می‌نشیند تا از عاشقانه جوان‌های آن دوران پرده بردارد. همه با دنیایی از حرف می‌آيیم و برای گفتن حرف‌هایمان بی‌تابیم. ما قبل از اینکه یک خانواده باشیم، همدم و دوست‌ هم هستیم. سال‌ها شاهد این رفتارها بوده و آموخته‌ام ارزش عشق به خانواده والاتر از همه ارزش‌هاست.

محمدصالح بهروز‌فخر: زمانی که برگزاری مراسمی در خیریه نزدیک باشد، خانه ما خیریه کوچکی می‌شود که در آن خواهرم دلنوشته‌هایی را برای خواندن در جشن یا نوشتن روی کارت‌ها می‌نویسد و من هدیه‌ها را کادو پیچ می‌کنم و مادر و پدر عشق می‌دهند با نگاهشان، انگار که در دلشان می‌گویند: «خدایا شکرت...». خانواده برای من معنی همکاری و کمک کردن به دیگران را می‌دهد.

  • می‌نویسم تا نامشان مانا شود

پاي حرف‌هاي پدري كه هنوز دلاوري همرزمانش را فراموش نكرده است

روزهای تلخ جنگ را به چشم دیده‌ام؛ روزهایی که رزمندگان به آتش می‌زدند تا ایران همیشه ایران بماند. این روزها از شهیدان و جانبازان می‌نویسم. نوشتن از آنها سخت نیست اما تلخ است؛ تلخ است به یاد آوردن دلیرمردانی که روزی دوشادوش آنها ایستاده‌اي؛ تلخ است از آنها بنویسی وقتی نیستند... . از آنها می‌نویسم تا تاریخ شفاهی روزهای جنگ در سازمان حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس سپاه مانا شود. من از آنها می‌نویسم تا نسل امروز، جوان‌های دیروزی را بشناسند و فاطمه از شهیدان مدافع حرم می‌نویسد. من برای نسل فاطمه می‌نویسم و فاطمه برای نسل بعد از خودش! جنگ تلخ بود اما تلخی‌هایش را دور ریختم و اجازه ندادم ترکش‌های به یادگار مانده از عملیات بیت‌المقدس2 نقشم را در خانواده کمرنگ کند. با دردهایی که از روزهای جنگ در بدنم باقی مانده بود، تلاش کردم پدر خوبی برای فرزندانم و همسر خوبی برای مادرشان باشم. خاطرات زیادی از آن روزها دارم؛ خاطراتی که با بازگو کردنشان فاطمه قلم به دست می‌گیرد و می‌نویسد... . گاهی آنقدر زیبا توصیف می‌کند که انگار خودش یکی از رزمندگان بوده است. یکی از خاطراتم از روزهای جنگ به سال 62 و زمانی که در کردستان می‌جنگیدم، بازمی‌گردد. آن روزها فرمانده محور سقز- بانه مردی بود که برای خاک کشور از جانش مایه می‌گذاشت. او اهل تسنن بود و بی‌امان می‌جنگید. در روزهای جنگ فرقی نداشت اهل کدام آیین و مذهب باشی. مسیحی و شیعه و سنی دوست و برادر هم بودند و همراه با هم به دل دشمن می‌زدند. هدفمان یکی بود. برای منافع ملی و ایران می‌جنگیدیم؛ ایرانی که هر گوشه آن بوی لاله‌های غرق خون می‌داد... .

  • هيچ‌كس را جز خدا نداشتيم

داستان زوج نابينايي كه در مؤسسه ام‌البنين بساط ازدواج‌شان جور شد

عاطفه رضوي، 21ساله كه چشمانش زيبايي‌هاي دنيا را نمي‌بيند با من حسين مقدم، 28ساله كه به قول خودش «دستانم به عصاي سپيد گره خورده تا ظاهر فريبنده دنيا را با هيچ‌يك از زشتي‌ها و زيبايي‌هايش نبينم»‌ ازدواج كرد و باني اين ازدواج كسي نبود جز مؤسسه خيريه ام‌البنين و خانم آرزو سلماني. عاطفه روزهاي آشنايي با همسرش و مشكلات ازدواج‌شان را به ياد مي‌آورد؛ «زماني كه من و همسرم با هم آشنا شديم و تصميم به ازدواج گرفتيم، پيش‌بيني روزهاي سخت زندگي را مي‌كرديم؛ روزهايي كه قرار بود با كاستي‌ها بگذرد. جز خدا هيچ‌كس را نداشتيم و توكل‌مان به مهرباني‌ها و نگاه گرم پروردگارمان بود. خدا خواسته بود خانه چشمانمان خالي باشد، اما همان خدا با دست‌هاي سبزش خانه زميني‌مان را ساخت و مؤسسه خيريه ‌ام‌البنين(س) را سر راهمان گذاشت.» پس‌انداز حسين براي رهن يك ‌خانه كوچك و نقلي كافي نبود، به‌همين دليل دغدغه روزهاي نامزدي تمامي نداشت. خيران مؤسسه ‌ام‌البنين خانه‌اي شيك و نوساز در طبقه همكف براي آنها تهيه مي‌كنند تا رفت‌وآمدشان سخت نباشد. مؤسسه وسايل و لوازم خانه را نيز براي آنها تهيه مي‌كند؛ اتفاقاتي كه به قول فاطمه باورش شايد سخت باشد كه تلويزيون خانه روشندلان ال‌سي‌دي باشد! حسين مي‌گويد: «اگر كمك آنها نبود، نمي‌توانستيم در كمتر از 6‌ماه زندگي مشتركمان را آغاز كنيم. كمكي كه مؤسسه خيريه ‌ام‌البنين در حق من و همسرم كرد تنها جنبه مادي نداشت. آنها از نظر روحي هم به ما كمك كردند. همين كه مي‌دانستيم تنها نيستيم و عده‌اي براي شروع زندگي‌مان تلاش مي‌كنند، قلبمان آرام مي‌شد. خانه و وسايل خانه كه تهيه شد، خانه بوي زندگي و عشق گرفت... بهترين خاطره روزهاي زندگي من و همسرم جشن ازدواجمان است؛ جشني كه با سادگي و مهمان‌هاي محدود در مؤسسه خيريه ‌‌ام‌البنين ‌برگزار شد. ما زندگي مشتركمان را با ازدواج آسان آغاز كرديم.»

  • نوشتن از شهیدان مدافع حرم برای نسل بعد

کتابش آماده است؛ کتابی که خط به خط و واژه به واژه آن را با عشق نوشته است. تصمیم به چاپ کتابش با نام «هزارو‌يكمین نامه شهرزاد» را داشت که اتقاقی تلخ افتاد. همکاران پدرش در سپاه پاسداران برای دفاع از حرم رفتند و در این راه به مقام رفیع شهادت رسیدند. این اتفاق تلخ در نوشته‌های فاطمه انقلاب کرد. او و دوستانش تصمیم گرفتند با خانواده‌های مدافع حرم به گفت‌و‌گو بنشینند. آنها قلم به دست گرفتند و از نسلی نوشتند که خیلی‌ها اعتقاد دارند با جوان‌های روزهای جنگ متفاوتند. اما این شهیدان، همان جوان‌هایی هستند که این روزها در کوچه و خیابان و مسجد از کنارشان عبور می‌کنیم. فاطمه و دوستانش این روزها از همین جوان‌ها می‌نویسند. از ویژگی‌های اخلاقی‌شان که شبیه به شهیدان و ایثارگران روزهای جنگ است. از آنها می‌نویسند تا به همه بگویند غیرت همیشه در خون جوان‌های ایرانی جاری است و نسل اول و دوم و سوم ندارد. نوشتن از شهیدان مدافع حرم سبب شده تا دختر خانواده بهروزفخر چاپ کتابش را فراموش کند. او اعتقاد دارد پس از چاپ کتاب «خاطرات شهیدان مدافع حرم»، درباره چاپ کتابش تصمیم خواهد گرفت.

  • جاده کار نیک هرگز خالی نمی‌ماند

مادر از معلماني مي‌گويد كه انجام دادن کارهای خير را از آنها آموخته‌است

من آرزو سلمانی مدیر موسسه خیریه‌ای هستم که در سال 1384 تأسیس شد؛ موسسه‌ای که از دل یک هیئت زنانه آغاز به‌کار کرد. در این هیئت برای نوعروسان جهیزیه، برای نیازمندان لباس و برای دانش‌آموزان دفتر و کتاب و اقلام موردنیاز تهیه می‌شد. از کم شروع کردیم اما توکلمان به خدا بود. زمانی که با کمک شهرداری موسسه خیریه ‌ام‌البنین راه‌اندازی شد، به این فکر می‌کردیم که گونه‌های یتیمی را از اشک پاک کنیم. به این فکر می‌کردیم، دختری را به خانه بخت بفرستیم که به دلیل فقر خواستگارانش را رد می‌کند. به خدا و رضایتش فکر می‌کردیم. مدیون معلم‌ام هستم، مدیون معلمی که انجام دادن کارهای نیک را به من آموخت. مدیون پدرم هستم؛ پدری که برای کمک به نیازمندان، مانند کوه پشتم ایستاد و تا جایی که ‌توانست حمایتم کرد؛ پدری که هنوز هم پشتیبانم است. وقتی تماس می‌گیرد و با بغض از نیازمندان می‌پرسد با خودم فکر می‌کنم فرشته‌ها گاهی در لباس پدر و مادرها به زمین می‌آیند تا خوبی همیشه ماندگار شود. من از پدرم آموختم و به فرزندانم این خوبی‌ها را خواهم آموخت و اطمینان دارم جاده‌هایی که به کارهای نیک ختم می‌شوند هرگز بی‌عبور نخواهند ماند. در این موسسه نیکوکاران زیادی رفت و آمد دارند اما همیشه هم چشم به راه آمدن آنها نیستیم. از همان روز نخست تصمیم داشتیم یاعلی‌گویان، دستمان را روی زانوی خودمان بگذاریم و برخیزیم، به همین دلیل از انجام‌دادن هیچ کاری در خیریه دریغ نکرده‌ایم؛ از ترشی گذاشتن و پیاز داغ درست كردن گرفته تا سبزی خرد کردن و سرخ کردن آن. با فروختن این اجناس درآمدزایی می‌کنیم. پول این کارها آنقدر برکت دارد که گاهی خودمان هم متعجب می‌شویم. مددجوهایی که عضو خیریه هستند گاهی ثابتند و گاه مقطعی و دوره‌ای. در حال حاضر 400 مددجوی ثابت از شهرهای مختلف عضو موسسه هستند. از خراسان‌رضوی گرفته تا تویسركان و شهرهای دیگر. از اینکه خداوند به من توفیق داد تا وسیله‌ای برای تسکین دل‌های دردمند باشم خرسندم و شب‌ها با آسودگی می‌خوابم. یکی از مددجوها که از همان اول خرج تحصیلش برعهده موسسه بود، این روزها در رشته وکالت تحصیل می‌کند. وقتی ماهانه خرجی‌اش را به حسابش می‌ریزیم تماس می‌گیرد و تشکر می‌کند و با بغض می‌گوید: «مدرکم را که گرفتم به موسسه خدمت خواهم کرد؛ من مدیون مهربانی‌های خیریه هستم». به همین دلیل است که می‌گویم جاده کارهای نیک هرگز خالی نمی‌ماند.

  • دلم آرام گرفت

داستان دختري كه راه پدر را ادامه داد تا قصه زندگي شهدا روي زمين نماند

من فاطمه بهروزفخر، دختر خانواده‌ای هستم که کارهای نیک در آن از نان شب واجب‌تر بود. وقتی مادر را می‌دیدم که با بغض از مددجویان نیازمند تعریف می‌کرد و وقتی پدر را می‌دیدم که شانه‌های مردانه‌اش از تعریف‌های مادر به لرزه می‌افتاد، با خودم فکر می‌کردم باید کاری کرد. آن روزها وظیفه‌ام درس خواندن بود و کاری از دستم برنمی‌آمد. تصمیم گرفتم درس بخوانم و از این راه وارد دنیای کارهای خير شوم. از همان آغاز، دلتنگی عجیبی برای پیوندزدن واژه‌ها با زندگی‌ام داشتم. نوشتن، تمام علاقه‌ام بود، به همین دلیل با تمام سختی‌های راه با رتبه 997 در کنکور پذیرفته شدم. یکی از این سختی‌ها اشتباهی بود که در انتخاب رشته مرتکب آن شدم. یک سال در رشته علوم‌تجربی درس خواندم اما خیلی زود فهمیدم انس و الفت من با کتاب و شعر است نه فیزیک و علوم و... . وقتی در رشته ادبیات داستانی پذیرفته شدم، به روزهای دوست‌داشتنی زندگی‌ام رسیدم. کتاب خواندن و عشق به مطالعه را از پدر آموخته بودم و در مسابقه‌های داستان‌نویسی شرکت می‌کردم. قلم به دست می‌گرفتم و با دلم از پدر می‌نوشتم. از دوستان پدر و از لباس‌های خاکی رزمندگان می‌نوشتم و هر بار با لوح‌های رنگارنگ به خانه بازمی‌گشتم؛ لوح‌هایی که اعتقاد دارم متعلق به پدرم و تمام رزمنده‌هاست؛ وقتی از آنها می‌نویسی پس جایزه‌ات هم مال آنهاست. برای کارشناسی‌ارشد با رتبه 12 درکنکور پذیرفته شدم و این روزها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی تحصیل می‌کنم. دغدغه‌هایم هنوز با گذشته فرقی نکرده است. هنوز عاشق کتاب و مطالعه‌ام و به همین دلیل فعالیت این روزهایم در ویراستاری کتاب خلاصه می‌شود. خوشحالم به آرزوهایم رسیده‌ام؛ آرزوهایی که خانواده‌ پشت تک‌تک آنها ایستاد و حمایتم کرد. 3 سال پیش، زمانی که کانون «نهال» را با بهانه مهربانی‌های کوچک در موسسه خیریه مادر راه‌اندازی کردم، دلم آرام گرفت. همیشه آرزو داشتم مانند مادر شادی در دل‌ها بنشانم و این روزها که به خواسته‌ام رسیده‌ام دلم آرام گرفته است. 

کد خبر 322498

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha